هوالمحبوب:
دری وری هایم را که در مورد مردها شنید گفت :"چی بگم؟!چیزی ندارم بگم!" و من گفتم:"چیزی ندارید بگید چون چیزی نمیخواید بگید! چون فکر میکنید بهتره هیچی نگید ولی حرفام عینه حقیقته.پرروتر و بی چشم و روتر از مردها روی ِ کره ی زمین وجود نداره!" و یک بلانسبت ِ زوری هم به رسم ِ ادب ضمیمه ی جمله ام کردم که خندید و گفت دلیل حرف نزدنش هم درست است و هم غلط و خاطر نشان کرد که نیازی نبود بلانسبت به جمله ام سنجاق کنم!!
حرف زدن برایم سخت است،خیلی وقت است دلم حرف زدن نمیخواهد و برخلاف خواسته ام زیاد از حد حرف میزنم چون میترسم نگفته هایم فریاد بکشند و آبرویم را ببرند.برای همین سعی میکنم اراجیف ردیف کنم محض شنیده نشدنه سکوتم!
وقتی پرسیده بود که چرا ازدواج نمیکنم و بانو و خانم ِ خانه ام نمیشوم،یک عالمه حرفهایم را قورت داده بودم و ترجیح داده بودم تنها در مورد سرخودمعطلی ام حرف بزنم و گفته بودم :"که چی بشه وقتی من این همه برای مَردم میمیرم و او غیر قابل اعتمادترین موجود ِ کره ی زمین است؟ و او که بُرد میکند اوست که مرا دارد و او که زجر میکشد منم که یادگرفته ام همسر و زن خوبی باشم."که او آهسته و کم کم شروع کرد به حرف زدن.
و او گفت یکی از مهمترین فایده های ازدواج برای من کنده شدن از احساس و علاقه ایست که آخر و عاقبتی برایم ندارد و فقط مرا اسیر خود کرده که گفتم این کار خیانت به مردی ست که قرار است با او زندگی کنم و گور بابای خیانت به خودم و اویی که میخواستمش!
نمیدانم چه شد که در برابر حرفهایش که خیانت را یکجورِ دیگر تعریف میکرد سکوت شدم.نمیدانم چه شد که اویی که تجربه خوبی از ازدواج نداشت،ازدواج را آرامش و بزرگ شدن تعریف کرد و نخواست تنها به خاطر اینکه شرایطش را نداشت،ازدواج را سرکوب و منکوب کند.
نمیدانم چه شد که فقط گوش دادم وقتی میگفت عشق و عاشقی در زندگی و ازدواج مثل هیچ چیز در این دنیا ابدی نیست و مثل تمام چیزهایی که دوست داریم داشته باشیمش آبیاری و پرورش میخواهد برای پایداری و باید مدیریتش کرد.نمیدانم چه شد که گفت مردها زمانی به این فکر می افتند شلوارشان دوتا شود که زن زندگیشان که همسیر با آنها وقتی میتوانسته،قد نکشیده و بزرگ نشده و انسانی که خیانت میکند از انسانی که خیال برش میدارد دارد انسانیت به خرج میدهد که میسوزد و میسازد شریفتر و شجاع تر و بهتر است...!
نمیدانم چه شد که دهانم را بسته بودم و فقط به حرفهایش من باب ِ تغییر ِ آدمها و طرز فکرشان در هر مرحله از زندگی گوش میدادم و هی با خودم تکرار میکردم این همه دانستن و درک از این آدم بعید است وقتی من او را بی دست و پا تر از این حرفها میپنداشتم که نمیشود این همه بفهمد و اصلن نکند مثل همه ی آدمهایی که تنها بلدند خووب حرف بزنند،قدرت سخنوری ِ بالایی دارد؟!
نمیدانم چه شد که گفت ازدواج لیلی و مجنون بازی نیست و نرسیدن هاست که از عشق افسانه ساخته و به تصور ما شیرینش کرده و ازدواج یعنی با هم سوختن و تحمل کردن و بعد با هم قد کشیدن و بزرگ شدن و لذت بردن و وقتی نتوانی با همراهت قد بکشی توی ذوق میزنی و آن موقع است چه زن باشی و چه مرد میروی سمت کسی که خیال برت میدارد همسطح و قد توست و چشم میبندی روی ِ تمام این سالها و حتی عشق ِ افلاطونی که حالا فقط لاشه ی متعفنش باقی مانده.
یک عالمه حرف زد و من یک عالمه سکوت بودم و گوش که گفت :"الی و این همه حرف نزدن؟!" و من فقط زور میزدم بغض در صدایم نمود پیدا نکند که آبرویم را ببرد و به یک جمله اکتفا کردم:" که دارم گوش میدهم خب...!"
برایم خاطرات و نحوه ی برداشتش از نماندنِ کسانی که دوستشان داشته و حق دادن به آنها و خودش برایم جالب بود و تحسین برانگیز و البته کمی دور از انصاف که زود بلد باشی دلت را چال کنی و منطق را پیش بگیری،کاری که مردها خوب بلدندش و از آن به عنوانِ فرایندی معمولی زندگی یاد میکنند یا دیدی علمی که تازگی ها با آن آشنا شده بودم!!
برایم اعترافاتش جالب تر بود و بیشتر از آن اینکه میدانست بیشتر رفتار ِ مردها توجیه منطقی ندارد و همه اش ناشی از کرم ِ درون است و علت پرورش و رشد کردنش رفتار زن هایی ست که به مردها این جرأت را میدهند تا مردها خیال برشان دارد میتوانند با همه ی زن ها اینگونه تا کنند یا زن ها مستحق چنین نگاه و رفتاری اند...
او حرف میزد و من هی جلوی چشمهایم از له شدن عواطف و پنهان کردن احساسات درک نشده ام صحنه بود که رژه میرفت.از التماس هایی که با غر یا قهر خودش را نشان میداد و از حرفهایی که با گریه جلوه کرده بود! او حرف میزد و من یک عالمه عشق و علاقه به مردی که قرارم بود از او بچه داشته باشم توی دلم بدو بدو میکرد که جای ِ نادرستی به اشتباه مطرح شده بود.او حرف میزد و من به تمام خواسته های نگفته و گفته شده ام که با من حمل میشد و از اول قرار بود به زبانشان نیاورم و اهمیتشان ندهم تا روزی که باید ولی همه شان به دنیا نیامده مرده بودند فکر میکردم که هنگامیکه از من پرسید علت این همه سکوت ِ طولانی را، با اینکه یک عالمه حرف داشتم،یک عالمه اعتراف و یک عالمه بغض و حتی زار زار گریه کردن ولی...ولی همه را قورت دادم و با لبخند گفتم :"دارم به این فکر میکنم بهتون نمی اومد این همه بفهمید!حتی تر بهتون می اومد خنگ هم باشید !" و خندیدیم ...
عکس دختر , عکس دختر ایرانی , عکس ایرانی , عکس بازیگران ایرانی , عکس بازیگر ایرانی, عکس زنان ایرانی, عکس زیباترین دختر ایرانی, عکس پسر ایرانی, عکس پسران ایرانی ، u;s nojv , u;s nojv hdvhkd , u;s hdvhkd
:: بازدید از این مطلب : 408
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0